طاها مهاجر



بسم الله

نه ادعای فهمیدگی و دانش در زمینه فیلم دارم و نه حتا مدعی زیاد فیلم دیدن و شناخت معیارهای فیلم خوب هستم . چیزی که در ادامه می خوانید صرفا نظرات شخصی در مورد فیلم هایی است که در جشنواره دیدم. اگر به مذاق شریفتان خوش نمی آید قبلا پوزش می طلبم.

 

مراسم اختتامیه دیروز برگزار شد و نشاطی که هر ساله از این اختتامیه ها سراغ داشتیم، جایی در این مراسم نداشت. محمدرضا شهیدی فر عزیز که از سال های دور با برنامه ی صبحگاهی و بعد پارک ملت خو گرفته ایم تلاش وافری داشت برای درآوردن مراسم از خشکی زایدالوصفی که بر مراسم حاکم بود. این عدم نشاط دلیلش احتمالا روشن است و می دانیم چرا این طور بود.

اما بعد 

فیلم هایی که دیدم عبارتند از : شبی که ماه کامل شد، ماجرای نیمروز ردخون، قصرشیرین، قسم، جان دار، دیدن این فیلم جرم است و بیست و سه نفر.

شبی که ماه کامل شد، داستان زندگی همسر برادر عبدالمالک ریگی است . همانطور که در فیلم های قبل نرگس آبیار سراغ داریم، زن و خانواده حرف اول را می زنند. اگر باهوش باشید و بیست دقیقه اول فیلم را ببینید داستان را تا انتها حدس خواهید زد . اگر هم که داستان این زن را خوانده باشید که داستان و فیلمنامه ی جذابی برایتان ندارد . بازخوانی واقعیت است و کشش چندانی همراه نخواهد داشت.

هوتن شکیبای تئاتری، بعد از سریال لیسانسه ها این بار خوب نقش بازی می کند. لهجه، رفتار، خوی محلی همه باورپذیر هستند . حتا فریب خوردن ها و فریب دادن ها خوب القا می شوند . بی شک انتخابش به عنوان نامزد بهترین نقش اول مرد به حق است اما بردن سیمرغ بلورین بهترین بازیگر را شک دارم !

بازیگر نقش مکمل زن یعنی صدرعرفایی یکی از بهترین هاست . در ابتدای فیلم متنفرید از شخصیتش و در پایان دلتان نرم خواهد شد و با او همذات پنداری می کنید.

بازیگر نقش عبدالمالک هم خوب ازپس کارش برآمده و بیشتر از حس نفرت نسبت به او، حس ترحم دارید که او از نافهمی است که باعث این همه شده است .

النازشاکردوست در حد و اندازه های بازی در این فیلم نبود. بی شک با انتخاب بازیگر بهتر به جای او، نرگس آبیار می توانست فیلمی متوسط رو به خوب داشته باشد تا حالا که فیلمی متوسط رو به بد است .

به طور کلی استحقاق کسب این همه جایزه را نداشته و ندارد .

ردخون همان ماجرای نیمروز است. بازیگران همانند قسمت اول اند و داستان و ریتم تند فیلم حفظ شده است . جواد عزتی نامزد به حق این فیلم است . صحبت خاصی در مورد این فیلم وجود ندارد و فقط  میتوانم بگویم ارزش حداقل یک بار دیدن را دارد .

و اما فیلم های دوست داشتنی ام:

قصر شیرین و قسم .

اول برویم سراغ قسم محسن تنابنده .

موضوع موضوع تازه ای نیست. قتل است ! اما نحوه برخورد با این قتل جذاب و گیراست . بناست مراسم قسامه برگزار شود و 50 نفر از اعضای خانواده شهادت بدهند که شوهر خواهر مهناز افشار قاتل خواهر اوست .

فیلمنامه باگ دارد اما تا انتها شما را همراه فیلم نگه می دارد . در ابتدا چالش، دعواهای خانوادگی و بحث بر سر درست یا غلط بودن قسم خوردن است .

اما در ادامه چالش یافتن قاتل اصلی است .

مهناز افشار باورپذیر بازی نمی کند. گریه هایش مصنوعی است ولی مثل همیشه در نقشش نشسته است.

سعید آقاخانی در طنز عمرش تلف شده! فیلم غیر کمدی که بازی می کند، شدیدا بهتر از بقیه کارهایش است . نیازی به تعریف ندارد.

حسن پورشیرازی نقش راننده اتوبوس دارد. اگر قبل از این فیلم او را ندیده باشید، قسم می خورید او یک راننده اتوبوس است و واقعا با مشکلات به وجود آمده درگیر شده. حتا می توانست بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را از آن خود کند.

فیلم سراسر چالش است . آرام نیست و تا حدودی مهیج است .

داستان فیلم و دیالوگ ها شما را راضی نگه می دارند . قطعا وقتی اکران این فیلم در سینماها آغاز شود باز هم به سینما خواهم رفت و این فیلم را خواهم دید.

 

و اما قصرشیرین میرکریمی.

فیلم جاده ای، آرام همراه با یک موضوع واحد و بی هیچ حرف و حدیث اضافه ای .

داستان فیلم تقریبا اوایل فیلم تمام می شود . شیرین، همسر حامد بهداد بر اثر بیماری در بیمارستان بوده، از او تقاضا می کند که او را ببیند و حامد بهداد حاضر به انجام این کار نمی شود . و شیرین با دستگاه زنده است و حامد بهداد قلب شیرین را می فروشد . تنها نکته ای که شما را شوکه می کند این است که حامد بهداد سه سال است که زن گرفته .

بازی حامد بهداد بی نظیر است .

تخصص میرکریمی و بازی گرفتن از کودکان که بار اصلی فیلم روی دوششان است فیلم را دوچندان زیبا می کند.

خاصیت فیلم جاده ای هم آن است که در  ابتدا شخصیتی می بینید با ویژگی های شخصیتی ناخوشایند و در انتها نرم می شود . حامداد بهداد می توانست جای هوتن شکیبا باشد و سیمرغ بهترین بازیگر نقش اول مرد را به خود اختصاص دهد.

دیدن این فیلم جرم است را در حد و اندازه ای نمی بینم که حتا بخواهم راجع به آن صحبت کنم. یک افتضاح هنری.

بیست و سه نفر هم چیز جدیدی ندارد. بازی های متوسط کودکان، بازخوانی روایت  اسارتشان و آشنایی با ملاصالح تنها چیزهایی هستند که در این فیلم مشاهده می کند. به شخصه پیشنهاد می کنم داستان این بیست و سه نفر را بخوانید به جای تماشای فیلم آن ها.

و در آخر

خانم نرگس آبیا ر به یقین مستحق دریافت این همه جایزه نبود. افسوس که همواره رجحان مصلحت بر هر چیزی بازمان می دارد از انتخاب درست .

پ.ن: شدیدا متاسفم که طلا و سرخپوست را ندیدم . لحظه شماری می کنم برای اکران شان



بسم الله

نه ادعای فهمیدگی و دانش در زمینه فیلم دارم و نه حتا مدعی زیاد فیلم دیدن و شناخت معیارهای فیلم خوب هستم . چیزی که در ادامه می خوانید صرفا نظرات شخصی در مورد فیلم هایی است که در جشنواره دیدم. اگر به مذاق شریفتان خوش نمی آید قبلا پوزش می طلبم.

 

مراسم اختتامیه دیروز برگزار شد و نشاطی که هر ساله از این اختتامیه ها سراغ داشتیم، جایی در این مراسم نداشت. محمدرضا شهیدی فر عزیز که از سال های دور با برنامه ی صبحگاهی و بعد پارک ملت خو گرفته ایم تلاش وافری داشت برای درآوردن مراسم از خشکی زایدالوصفی که بر مراسم حاکم بود. این عدم نشاط دلیلش احتمالا روشن است و می دانیم چرا این طور بود.

اما بعد 

فیلم هایی که دیدم عبارتند از : شبی که ماه کامل شد، ماجرای نیمروز ردخون، قصرشیرین، قسم، جان دار، دیدن این فیلم جرم است و بیست و سه نفر.

شبی که ماه کامل شد، داستان زندگی همسر برادر عبدالمالک ریگی است . همانطور که در فیلم های قبل نرگس آبیار سراغ داریم، زن و خانواده حرف اول را می زنند. اگر باهوش باشید و بیست دقیقه اول فیلم را ببینید داستان را تا انتها حدس خواهید زد . اگر هم که داستان این زن را خوانده باشید که داستان و فیلمنامه ی جذابی برایتان ندارد . بازخوانی واقعیت است و کشش چندانی همراه نخواهد داشت.

هوتن شکیبای تئاتری، بعد از سریال لیسانسه ها این بار خوب نقش بازی می کند. لهجه، رفتار، خوی محلی همه باورپذیر هستند . حتا فریب خوردن ها و فریب دادن ها خوب القا می شوند . بی شک انتخابش به عنوان نامزد بهترین نقش اول مرد به حق است اما بردن سیمرغ بلورین بهترین بازیگر را شک دارم !

بازیگر نقش مکمل زن یعنی صدرعرفایی یکی از بهترین هاست . در ابتدای فیلم متنفرید از شخصیتش و در پایان دلتان نرم خواهد شد و با او همذات پنداری می کنید.

بازیگر نقش عبدالمالک هم خوب ازپس کارش برآمده و بیشتر از حس نفرت نسبت به او، حس ترحم دارید که او از نافهمی است که باعث این همه شده است .

النازشاکردوست در حد و اندازه های بازی در این فیلم نبود. بی شک با انتخاب بازیگر بهتر به جای او، نرگس آبیار می توانست فیلمی متوسط رو به خوب داشته باشد تا حالا که فیلمی متوسط رو به بد است .

به طور کلی استحقاق کسب این همه جایزه را نداشته و ندارد .

ردخون همان ماجرای نیمروز است. بازیگران همانند قسمت اول اند و داستان و ریتم تند فیلم حفظ شده است . جواد عزتی نامزد به حق این فیلم است . صحبت خاصی در مورد این فیلم وجود ندارد و فقط  میتوانم بگویم ارزش حداقل یک بار دیدن را دارد .

و اما فیلم های دوست داشتنی ام:

قصر شیرین و قسم .

اول برویم سراغ قسم محسن تنابنده .

موضوع موضوع تازه ای نیست. قتل است ! اما نحوه برخورد با این قتل جذاب و گیراست . بناست مراسم قسامه برگزار شود و 50 نفر از اعضای خانواده شهادت بدهند که شوهر خواهر مهناز افشار قاتل خواهر اوست .

فیلمنامه باگ دارد اما تا انتها شما را همراه فیلم نگه می دارد . در ابتدا چالش، دعواهای خانوادگی و بحث بر سر درست یا غلط بودن قسم خوردن است .

اما در ادامه چالش یافتن قاتل اصلی است .

مهناز افشار باورپذیر بازی نمی کند. گریه هایش مصنوعی است ولی مثل همیشه در نقشش نشسته است.

سعید آقاخانی در طنز عمرش تلف شده! فیلم غیر کمدی که بازی می کند، شدیدا بهتر از بقیه کارهایش است . نیازی به تعریف ندارد.

حسن پورشیرازی نقش راننده اتوبوس دارد. اگر قبل از این فیلم او را ندیده باشید، قسم می خورید او یک راننده اتوبوس است و واقعا با مشکلات به وجود آمده درگیر شده. حتا می توانست بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را از آن خود کند.

فیلم سراسر چالش است . آرام نیست و تا حدودی مهیج است .

داستان فیلم و دیالوگ ها شما را راضی نگه می دارند . قطعا وقتی اکران این فیلم در سینماها آغاز شود باز هم به سینما خواهم رفت و این فیلم را خواهم دید.

 

و اما قصرشیرین میرکریمی.

فیلم جاده ای، آرام همراه با یک موضوع واحد و بی هیچ حرف و حدیث اضافه ای .

داستان فیلم تقریبا اوایل فیلم تمام می شود . شیرین، همسر حامد بهداد بر اثر بیماری در بیمارستان بوده، از او تقاضا می کند که او را ببیند و حامد بهداد حاضر به انجام این کار نمی شود . و شیرین با دستگاه زنده است و حامد بهداد قلب شیرین را می فروشد . تنها نکته ای که شما را شوکه می کند این است که حامد بهداد سه سال است که زن گرفته .

بازی حامد بهداد بی نظیر است .

تخصص میرکریمی و بازی گرفتن از کودکان که بار اصلی فیلم روی دوششان است فیلم را دوچندان زیبا می کند.

خاصیت فیلم جاده ای هم آن است که در  ابتدا شخصیتی می بینید با ویژگی های شخصیتی ناخوشایند و در انتها نرم می شود . حامداد بهداد می توانست جای هوتن شکیبا باشد و سیمرغ بهترین بازیگر نقش اول مرد را به خود اختصاص دهد.

دیدن این فیلم جرم است را در حد و اندازه ای نمی بینم که حتا بخواهم راجع به آن صحبت کنم. یک افتضاح هنری.

بیست و سه نفر هم چیز جدیدی ندارد. بازی های متوسط کودکان، بازخوانی روایت  اسارتشان و آشنایی با ملاصالح تنها چیزهایی هستند که در این فیلم مشاهده می کند. به شخصه پیشنهاد می کنم داستان این بیست و سه نفر را بخوانید به جای تماشای فیلم آن ها.

و در آخر

خانم نرگس آبیا ر به یقین مستحق دریافت این همه جایزه نبود. افسوس که همواره رجحان مصلحت بر هر چیزی بازمان می دارد از انتخاب درست .

پ.ن: شدیدا متاسفم که طلا و سرخپوست را ندیدم . لحظه شماری می کنم برای اکران شان



بسم الله

بعد از مدتی تقریبا طولانی ، دوباره شروع کردم به خواندن. خواندن چیزی جز درس که تمام وقت و فکر را می گیرد و حتا وقتی که درس نمی خوانید، حواستان را جلب خودش می کند.

آنچه می خوانید(البته اگر از این مخزن بین راهی که روزگاری مشتریان پا ثابت خودش را داشت و حالا تنها تر ازهمیشه است کسی رد شود و بخواند) ، معرفی کتاب نیست ! پیشنهاد برای خواندن هم نیست، صرفا بیان دیدگاهی است برای کتابی که حالا مشهور شده و بر سر زبان هاست.

"من پیش از تو" نه می تواند طعم شیرین کتاب های خوبی که خوانده ام را تجدید کند و نه می تواند در ردیف کتاب های دوست داشتنی کتابخانه ام جای بگیرد .

اما نکاتی دارد که برای خواندن جذبتان می کند.

لوییزا کلارک، آدمی است به شدت معمولی. نظیر آدم های فراوانی که در خیابان ها می بینید . نه هوش برتری دارد و نه زیباست . بله زیبایی چیزی است که نویسنده به آن توجه فراوانی کرده. شخصیت ها نه تنها با ویژگی هایشان که با چهره هایشان در ذهنتان تصویر می شوند .

لوییزا آدم ساده ای است . راحت برخورد می کند و هر طور که احساس کند احساس بهتری دارد، رفتار می کند.

آدمی است با دغدغه مالی که از کارش در یک کافه دنج با مشتریان ثابت بی کار شده و حالا دنبال کاری است که خرج خودش، پدرش که او هم بی کار شده و مادر و خواهر و خواهرزاده اش را در آورد.

لوییزا به خانواده احساس دین می کند . چیزی که برای لوییزا و نویسنده اهمیت دارد، این است که خانواده پر از آرامش است و هر چه مشکل هم باشد، در محیط امین خانه رفع و رجوع می شود.

به قول نویسنده، "مشکلی نیست که با یک لیوان چای مادر حل نشود"

به لوییزا کار جدیدی پیشنهاد می شود: پرستاری از یک معلول که از گردن به پایین فلج است . توانایی محدودی در استفاده از انگشتان دست و مچ دستش دارد ولی با این حال نمی تواند چیزی را با دست خودش بگیرد.

چیزی که عجیب بنظر می رسد این است: کسی که تا بحال فقط در یک کافه کار کرده، حالا با شغلی باید دست و پنجه نرم کند که هیچ سررشته ای از آن ندارد.

لحن دیالوگ ها و بیان حالات، هنرمندانه اند و تک تک حالات را می شپتوان در ذهن تصویر کرد.

لوییزا از طبقه متوسط رو به پایین جامعه است. تنها هدفش از کار، پول در آوردن است و بس.

داستان روند کلی خود را  پیش می گیرد و اگر چیزی در میان باشد که شما از آن بی خبرید، نهایتا دو سه صفحه طول می کشد تا سر از ماجرا در آورید.

خواندن یک کتاب  خارجی از این دید، چیزی بود که تازه تجربه کردم.

لوییزا کارهایی را می کند که اغلب ما "متوسط" ها روزانه انجامشان می دهیم.

کادو که می گیرد، کاغذ کادو را با احتیاط باز می کند که پاره نشود.

پاپیون روی کاغذ کادو را نگه می دارد تا بعدا از آن استفاده کند.

این آدم معمولی حالا با یک چالش جدید روبرو می شود: فرد معلول(ویل) قصد انجام کاری غیر قابل باور دارد.

در جریان داستان به تدریج و با روندی کند( شاید خیلی کند حتا) روحیات لوییزا اندکی تغییر می کند.

به جهت اینکه خواندن کتاب برایتان بی فایده نشود ادمه داستان را خودتان بخوانید .

پی نوشت: شاید خود داستان، توصیف هایی که بعضا خسته کننده اند و روند داستان شما را بارها و بارها به فکر پایین گذاشتن کتاب کند، اما نکاتی که عرض شد و سر در آوردن از انتهای داستان که در نهایت ویل چه می کند، کمی باعث می شود باز هم به خواندن ادامه دهید .

 



بسم الله
۱.هوا سرد بود ، نه به آن اندازه که نشود تحمل کرد کمی بیرون ماندن را. ولی سرد بود. بر افروخته وارد خانه شدم و کیف را پرتاب کردم به گوشه ای و با خودم گفتم : مرتیکه ی احمق!!
مادر، سینی چای به دست داخل اتاق شد و پرسید : چیشده؟
غرولند کردم! از آن صداهای ریزی که موقع عصبانیت بیرون می دهیم، شاید شامل ناسزایی چیزی!
خندید و گفت: اها پس به خاطر این ناراحتی!
حرصم گرفت که چرا عصبانیتم را به سخره می گیرد. فریاد کشیدم: یک هفته س به این نفهم میگیم معلم فیزیک پایه مون به درد نمیخوره، اومده برای من حرف از خدا پیغمبر میزنه! تو اگه خدا پیغمبر حالیت می شد به حرف ما توجه می کردی، اینده مونو خراب نمیکردی ! این حق الناسه!
مادر، سینی را پایین گذاشت و گفت: این همه آدم توی دهاتا بدون هیچ امکاناتی درس می خونن، اونا چجوری کنکور قبول میشن؟
بی توجه ادامه دادم:
بی شعورو درو رو‌من میبنده!!!
من صد تا عین تو رو میخرم ازاد میکنم !!
بعد انگار ماری مغزم را بگزد، حرف مادر پیچید توی سرم!
گفتم امسال نیگا کنین ببینین چن تاشون تهرانین!
۲- رفیقِ جان از پردیس قبول شد!
تعریف می کرد که مدرسه شان حتا نمازخانه نداشت، از کادر فقط معلم دینی شان نماز می خواند که او هم روی کارتن نمازش را می خواند.
تعریف می کرد که مدرسه شان سه روز در هفته اجباری بود و فقط تا ظهر و بعدش ولشان می‌کردند به امان خدا!
تعریف میکرد که در سهمیه بندی مناطق، پردیس منطقه سه است .
باورش سخت بود با همچنین شرایطی کسی امیرکبیری شده باشد!
ویژگی های فردی را در نظر نگیریم، تعریف میکرد برای برخی درس هایش کلاس کنکور می رفت!
۳- وقتی با رفقا صحبت می کردیم در مورد سهمیه ها، به جد معتقد بودند عادلانه ست!
کسانی که در شرایط محروم زندگی می کنند با هم سنجیده شوند و بقیه با هم! عدالتی که پاک‌کردن صورت مساله ی بی عدالتی شرایط تحصیلی موجود کشور بود!
۴- نتایج کنکور امسال بیشتر از عجیب ، جالب بودند برایم!
که تهرانی ها پیشتاز بودند!
بدترین شرایط را در نظر بگیریم! همه از مدارس دولتی و سطح پایین تهران بوده باشند، اموزشگاهی هم نرفته باشند، کتاب چندانی هم نداشته باشند.
کسی از شما شک دارد هنوز هم شرایط این فرد بارها بهتر از دانش آموز محصل در شهر رویان است؟
۵- چارپا خوب! دو پا بد!


بسم الله
چیزهایی که در ادامه می آید، دغدغه من نیست. بی شک مهمترین مشکل هم نیست. ولی مساله است!
هزاران هزار بار خوانده ایم که چرا زن در جامعه حضور نداشته باشد؟
اتفاقا خیلی هم خوب است که بانوان حضور موثر و فعال در جامعه داشته باشند و .”
حضور بانوان را پذیرفتیم ولی لوازمش را نمی پذیریم!
این است که یک خبر ، که اصلا در دیگر نقاط این کره خاکی خبر محسوب نمی شود، بولد می شود و تمرکزها را جلب می کند ‌.
زن اگر بخواهد در جامعه حضور داشته باشد، می تواند فوتبال بازی کند، فوتبال ببیند، موتور سواری کند یا خیلی چیزهای دیگر از این دست.
چندی پیش می خواندم در قانون منعی برای حضور ن در جایگاه راکب موتور سیکلت وجود ندارد. یعنی قانون جلوی چنین اتفاقی را نگرفته. فرهنگ، بهتر بگویم عرف، بهتر بگویم تفکر رفقا مانع چنین چیزی شده.
اخیرا در شمار بسیاری از خیابان ها، مسیر ویژه ای برای عبور دوچرخه تعیین کرده اند.
حتما اسم بی دود” را شنیده اید.
اگر در وسط شهر تردد می کنید، قطعا روزانه چندین دوچرخه سوار بی دودی را می بینید که با ظاهر کارمندی سوار بر دوچرخه این طرف و آن طرف می روند. چند روز ‌پیش ، جلوی ایستگاه مترو طالقانی، خانم جوانی از دوچرخه پیاده شد، لباسش را مرتب کرد ، دوچرخه را قفل کرد و راه افتاد به طرف مترو. حکما خیلی از این اتفاق خوشحال نبود، ولی بنظر می رسید او را از شر خطی ها و اتوبوس و صف ایستادن خلاص کرده باشد.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا فریاد وا اسلامای برخی به گوش رسید که چه معنی دارد زن سوار دوچرخه شود؟؟ پس حجب و حیا و عفت نه چه می شود؟
خبرها آمد که زین پس دوچرخه سواری بانوان در سطح شهر ممنوع است و اگر شرکتی این دوچرخه ها را در اختیار آنان قرار دهد، اعمال قانون می شود.
کاری به درست و غلط بودنش ندارم. نه در جایگاه نظر دهی هستم و نه نظر من راه به جایی خواهد داشت.
اما می خواهم بدانم چه می شود!
نهایت این است که معاذالله، معاذالله، بادی می پیچد به روسری شان دیگر!
که خب کلاه ایمنی یحتمل این مشکل را نیز مرتفع می کند.
و اما در خصوص حضور بانوان در ورزشگاه ها!
من به جد مخالف حضورشان هستم. نه بخاطر جو ناروایی که هواداران ایجاد می کنند. نه بخاطر الفاظی که ممکن است خاطرشان را مکدر کند! اگر این ها مشکل ورود بانوان به ورزشگاه ها بود، باید من و هم قطار هایم رعایت می کردیم!
به شخصه اگر فرزند دختری داشتم، یا همسری اختیار کرده بودم، هرگز نمیگذاشتم به ورزشگاه برود. اما اگر با آن محیط سازگارند و مشکلی ندارند، چرا که نه؟
تمامی مشکل این است که حضور زن در اجتماع را پذیرفته ایم ولی لوازمش را نه!


فقط توانست صدای شلیک را بشنود . گلوله از دهانه تفنگ رها شد و رقصان به سمتش می آمد! 

خواست سر بگرداند. احتمالا دیر شده بود. 

روبرویش هنوز چیزهایی بود که می دید. جدول پر از خانه ی خالی هفته های باقی مانده عمرش! 

هر هفته که از عمرش گذشته بود، یک خانه را سیاه کرده بود. 

چه کسی فکر می کرد دو سوم خانه ها حالا باید احتمالا خالی بماند؟ 

گلوله نزدیک تر می شد. 

باید چه می کرد؟ 

سریع شروع می کرد به دویدن؟ چقدر می توانست دور شود قبل از اینکه گلوله از کمر به او برخورد کند، احتمالا یکی از استخوان های دنده را بشکافد و از سینه اشبیرون بزند؟ 

فکر کرد احتمالا گلوله هم او را لایق همنشینی نمی داند!فقط چند ثانیه او را تحمل می کرد و بعد آنقدری منزجر می شد که به هر قیمت و سختی، او را ترک می گفت! 

یادش آمد مهسا هم همین طور بود. همنشین و هم صحبتش شد. او را گرم نگه داشت و به یک دفعه منزجر شد! از او، از این دنیا! شاید خودش نبود که می خواستبرود! فقط قلبش خسته شد، ایستاد! 

گلوله هوا را می شکافت و جلو می آمد. صدایش را می شنید. حالا انقدر همه جا ساکت بود که می توانست صدای همه چیز را بشنود. صدای قطره آبی که از دوشحمام هنوز چکه نکرده بود، صدای خمیازه گربه سفید-خاکستری همسایه که هر روز صبح، رو به حیاط سنگفرش شده ی خانه او همه خستگی اش را خالی می کرد،صدای عقربه قهرمان مسابقات دوی تاریخ که حالا از دویدن خسته شده بود و سر جایش ایستاده بود و تماشا می کرد. 

خواست برگردد و با نگاه، ثانیه شمار‌ را التماس کند که بگذرد! که شاید این همه سختی تمام شود!

به سرش زد موبایلش را از جیبش در اورد و به متین زنگ بزند. شاید برای کمک خواستن، شاید برای خداحافظی اخر! شاید حالا دیگر تنها چیزی که داشت همینصحبت هر روزه بامتین بود! کاش فرصت بود!

چرا جلیقه ضد گلوله تنش نبود؟ وقتی مهسا رفت هم جلیقه نداشت، غم سینه اش را شکافت و او را کشت! 

چرا باید از مردن دوباره می ترسید؟ 

ناگهان ترس تمام وجودش را گرفت. 

اگر او نمی بود، دوش حمام برای که باید چکه می کرد؟ 

گربه همسایه برای که خمیازه می کشید؟ 

گلدان ها دستانشان را به امید آب به سوی چه‌ کسی دراز می کردند؟ 

از همه‌ مهم تر، خانه های باقی مانده از جدول عمر سفید می ماندند. 

گلوله نزدیکش شده بود، حالا خیلی نزدیک. 

شده بود یک محکوم به اعدام که امیدی به دنیا ندارد، ولی دنیا هنوز برایش جذابیت دارد! 

خواست در این لحظه های اخر‌ فریاد بزند! خودش را خالی کند. فریادهایی که وقتی مهسا رفت نزد. فریادهایی که هیچوقت نزد! 

دوش حمام چکه کرد. نازک ترین عقربه شروع کرد به دویدن دنبال عقربه های دیگر. گربه همسایه خمیازه اش را تمام کرد . 

گلوله خورده بود کنارش.

.

پ.ن: متن ترجمه یک رایتینگ تسک است که از ما خواسته بود cliffhanger story بنویسیم! 


موقع انتخاب لباس، همیشه مشکل دارم. شاید کمتر پسری مردد شود الان باید چه بپوشد. اما عوامل زیادی هستند که در این تصمیم گیری تاثیر گذارند. اول باید ازپنجره نگاهی به بیرون انداخت، دمای هوا را تخمین زد و معیار درستی برای گرمی و سردی هوا بدست آورد. بعد از آن باید دید امروز چه کلاس هایی در دانشگاهبرقرار است. لازم است لباس از بهترین ها انتخاب شود تا سر کلاس محاسبات موقر نشسته و چند سالی بزرگ تر رفتار کرد، یا می توان لباس معمولی کلاس طراحیاجزا را پوشید و در کلاس خودمانی دریا کمی لم داد و جزوه چهار رنگ نوشت. لباس را انتخاب می کنم. رنگ مشکی همیشه اولین انتخاب است و بعد ممکن است تغییرکند. آسمان گرفته و احتمالا بارش دارد. پس یقه اسکی انتخاب خوبی است. صبح نه مادر بیدار شده نه پدر. کمی عجیب نیست؟ همیشه چهار صبح بیدار بودند! قرآنمی خواندند تا اذان شود و بعد از آن هم بین الطلوعین را باید بیدار می ماندند تا فیض  آن را از دست ندهند. بعد هم زمانی که از در می آیم بیرون، فریاد بزنند که چهارقل و آیت الکرسی یادت نرود، چشم  کش داری بگویم و کوله همیشه سنگین را آوار کنم روی شانه ام و از در بزنم بیرون. کیف پولم را نگاه می کنم. فقط ده هزارتومانی دارم. با خودم غرغر های راننده تاکسی را مرور می کنم که اول صبح است و پول خرد نداریم و با فون پی” پرداخت کن و .

در ورودی ساختمان را باز می کنم. سرد تر از چیزی است که تخمین زده بودم. فکر می کنم در همان چند دقیقه اول صورتم از سرما سرخ می شود. به راهم ادامه میدهم تا سر کوچه . کمتر شده تا اینجا بیایم و تاکسی نباشد. تاکسی نیست. کمی عجیب نیست؟ ساعت هفت صبح همیشه چند راننده با ماشین روشن همین جا منتظرمسافر بودند. اوج سفرهای صبحگاهی همین ساعت است دیگر! خیابان خیلی خلوت تر از چیزی است که فکرش را می کنم. می نشینم در ایستگاه اتوبوس تا اتوبوس بیاید . نمی آید . حالا ساعت هفت و نیم شده. پیاده راه می افتم به سمت سر شهرک. عجیب نیست این وقت صبح هیچ کس در این خیابان نیست؟ البته بهتر! هندزفری ام خراب شده، می توانم محسن چاوشی را تا انتهای مسیر، بلند گوش کنم. محسن می خواند : دلم تنهاس، دلگیرم ، همه ش حس می کنم دارم بدون عشق می میرم! 

سیگاری می گیرانم و همراه محسن شروع می کنم به خواندن.

می رسم به سر شهرک. از پله های مترو پایین می آیم. سرم پایین است. همیشه همین طور است. نمی خواهم قیافه دهشتناکم سر صبحی کسی را بیازارد. سرم پایین است اما متوجه می شوم هیچ کس نیست! عجیب نیست؟ ایستگاه شلوغ نوبنیاد حالا بدون مسافر؟ 

می رسم به سکو. چند دقیقه ای می نشینم . خبری نیست! زنگ میزنم به علیرضا تا شاید بیاید و من را تا ماشینم برگرداند. کلاسم دیر شده!

جواب نمی دهد. بعد از چند باری تلاش، می شنوم که شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نیست. فحشی نثار شبکه ارتباطی میکنم و پیاده به راه می افتم. بهماشین می رسم. سمند سفید که هنوز بعد از دو سال هنوز بوی نویی می دهد. 

استارت میزنم . دعا دعا می کنم ترافیک نباشد. 

چراغ اول صیاد” سبز است. چه شانسی! ترافیک نیست. اصلا ماشینی در خیابان نیست!

گاز را تا ته فشار می دهم. مهم نیست دوربین های کنترل سرعت پلاکم را ثبت کنند. نباید به امتحان دیر برسم.

فقط سیزده دقیقه طول می کشد تا مسیر چهارده کیلومتری خانه تا دانشگاه را طی کنم. می پیچم به خیابان رشت! خدای من! جای پارک دقیقا جلوی در دانشگاه ! چه نعمتی! در رشت فقط چند ماشین پارک است و همان ون سفید بزرگ جلوی در دانشگاه که هدفش ایجاد مامنی برای سیگاری های دانشگاه است. کارت دانشجویی امرا آماده میکنم تا نشان دهم . هیچ کدام از مامورین حراست جلوی در نیستند. زیپ کاپشنم را بالاتر می کشم. چقدر سرد است!پله های جلوی ساختمان ابوریحان رادو تا یکی بالا می روم. هنوز پنج دقیقه تا زمان امتحان مانده. وارد ساختمان می شوم . حالا باید تعدادی از کلاس ها تعطیل شده باشند. چرا هیچ کس در این غولپیکر بی قواره نیست. نکند.؟ آه!

.

.

.

روی تخت دراز می کشم. کاش خواب دیده باشم! وحشتناک است این زندان انفرادی اندازه کل دنیا. بغض می کنم. دور بودن از کل خانواده و دوستانم روی سینه امسنگینی می کند. چه طور می توانستم از این زندان خلاص شوم؟ 

اصلا چه شد که زندانی شدم؟ 

چطور زندگی در یک شب مرد؟ 

چرا من زنده ماندم؟ 

چشمانم گرم می شود. نمی دانم اشک جمع شده یا خواب بر من مستولی شده. آرام آرام به خواب می روم.


 

زمانی می پنداشتم انسان بزرگی خواهم شد! شهرت برایم در اولویت نبود، اما سودمندی برای جامعه ، برای بشریت جزو اولین ملاک هایم بود! 

کمی گذشت و آن جامعه ای که برای سودمندی اش تلاش می کردم، تقلیل یافت به خودم و خانواده ام و دوستانم! 

خواستم طوری تلاش کنم که خانواده ام افتخار کنند به داشتنم، دروغ چرا؟ خواستم دوستانم ببینند موفقیتم را!‌‌‌ و مهم تر از این ها، خواستم وقتی به گذشته ام‌نگاهمیکنم، ببینم جایی که حالا ایستاده ام، چند پله ای بالاتر از جایی است که پیش از این بودم. 

زندگی ام را بر تحصیل بنا کردم. گمان کردم شاید بسترهایش فراهم تر باشد‌. مدرسه مان مدرسه خوبی نبود. بد هم نبود، می دانید در متوسط ترین سطحی که میتوان تصور کرد!انتقادهای تندی به مدارس داشتم اما درس خواندم و دانشگاه قبول شدم. کاخ زرینی که از دانشگاه در ذهن پرورانده بودم، در همان یک ماه اولتحصیل در دانشگاه فرو ریخت. بهشتی که نشانمان داده بودند، بیابانی بود بی آب و علف که فقط چند تک درخت نشان می دادند هنوز حیات دارد! 

دیری نپایید که دانستم آینده تقریبا بی معنی است. سعی کردم نیمه پر‌ لیوان همچنان در نظرم باشد . 

حالا سال سوم تحصیلم در دانشگاه است. از صمیمی ترین رفقایم‌ کسانی را می شناسم که از ادامه تحصیل انصراف دادند یا به دانشگاه دیگری رفتند و رشتهدیگری خواندند و وقتشان را بیشتر صرف کسب درآمد کردند یا سر در گم فقط در مسیری که هستند ادامه می دهند! 

این یک متن درباره زندگی من نیست! یک اعتراض نامه هم نیست . یک تقدیرنامه است! 

می خواهم بدین وسیله از تمام کسانی که آینده را از ما گرفتند تشکر و تقدیر به عمل آورم. 

می خواهم تشکر کنم از تمام کسانی که باعث شدند هر که را می شناسم و نمی شناسم به فکر رفتن از این کشور افتاده باشد و کشور خودش را خراب شده” بخواند. 

می خواهم تشکر کنم از تمام کسانی که جای حق و لطف را عوض کردند و حق مملکت را برچسب لطف زدند و دوباره به آن ها بازگرداندند.

می خواهم تشکر کنم از همه کسانی که باعث شدند تعداد زیادی از هم قطاران من برای برآمدن از پس مخارج زندگیشان، تحصیلشان را رها کردند و رفتند پی کار! 

از همه شما ممنونم سروران! 

من خسته ام دیگر از این در قامت غم زیستن!


گل در بر و می در کف و معشوق به کام است؛ در باب ارشد!

بالا رفتن عدد سن، این اتفاق نامیمون، وقتی برایم ملموس شد و سیمای پلیدش را نمایان ساخت که وارد ارشد شدم. حال  که این را می نویسم، هزار الم همراه است و درمان، زمان بیشتری است که شتاب عقربه ها امان‌ش نمی دهد و ذهن آرامی که مشوش است و انگیزه ای که شاید دیگر نیست .

بخش اول؛ فرار کن ، فرار

پنج خوانِ دروس کارشناسی به سلامت گذشته بود. از پنج خوان اول زخم ها به جا مانده بود که قرح آن در معدل و کارنامه مشهود بود. خان ششم، ارژنگ دیوِ پایان نامه کارشناسی، کاووسِ مدرک را در بند کرده بود و من و متین، مهیای جنگ می شدیم. مشغول صیقل دادن تیغ جهت رویارویی با ارژنگ بودیم که خوان هفتم، دیو سپیدِ کنکور ارشد از هفت کوه به راه افتاده و خود را به ما نزدیک می کرد. تیغْ کند و کتابْ گران! سوالات سخت و منبعْ مفقود! و ما سربازان بی دفاعی که نه نای رستم داشتیم و نه حرز سیمرغ. شاید بعدها شرح این جنگ را مفصلا نوشتم اما به قدر کفایت بدانید که جنگ، جنگ نبود! فرار بود. ایمن ترین راه برای دوری از سربازی و گشاینده درب ها به سوی بلاد کفر. و این فرار، عقب نشینی استراتژیک نبود. فرار بود از خراب‌آبادِ امیرکبیر. و این تمام چیزی بود که در آن زمان می خواستیم و می توانستیم. با هر کم و کیفی فرار با موفقیت انجام شد و رتبه تک رقمی کنکور همان مامنی شد که در پی‌ش بودیم. اما از هر طرف که رفتیم جز وحشتمان نیفزود، زنهار از این بیابان این راه بی نهایت…

بخش دوم؛ ذات بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است! 

به قول اهالی بلاد کفر، لایف استایلمان تغییر کرده بود. ووندز() اند بروزز() پاس کردن هیدرودینامیک و ترمو۲ و ریضمو () ترمیم نیافته بود که افتادیم وسط بیابان شریف. این که می گویم بیابان نه به جهت این که بی انتهاست. دانشکده مکانیک شریف دقیقا وسط بیایان واقع شده، یک تافته جدا بافته بیرون از محوطه اصلی دانشگاه ، با ورودی مستقل و آسانسوری همیشه خراب. تنها عاملی که ما را مجذوب دانشکده کرد، یعقوب برقی() قهوه چی بود که هات چاکلتش طعم آب می داد و اسپرسوش طعم گ خاک. ۲۹ واحد ناقابل ما را کارشناس ارشد می کرد و ترساندن کسی که ۱۴۰ واحد پاس کرده از ۲۹ واحد، مَثل پیرزنی است که از تاکسی خالی بترسانید. که ای کاش همان اول قالب تهی کنان به دنبال راه چاره می‌گشتیم جای خوش خیالی…

بخش سوم : زهی تصور باطل، زهی خیال محال! 

دیری نگذشت که فهمیدیم چه بر سرمان آمده . دو روز در هفته دانشگاه بودیم و چهار روز دیگر را مشغول انجام تمارین و پروژه ها. پایان نامه هم هی چشمک می زد و تقاضای هم‌بستری می کرد( که به شخصه یوسف وار، فریبش را نخورده و به شیطان لعن می فرستم و از پایان‌نامه فقط عنوانش را دارم و بس)

روزها می گذشت و نفرین ها روانه می شدند به سمت آن که گفت ارشد راحت است و هم کار می کنید و هم درس می خوانید ، کاری ندارد که! هیچگاه پیش از این معنای لقد خلقنا الانسان فی کبد را این‌سان با گوشت و پوست و استخوان درک نکرده بودم. تقریبا ساعتی و کمتر از ساعتی رها از نگرانی و اضطراب نبودیم. بازخواست ها در‌مورد پیشرفت پایان نامه از یک سو، امتحان های میان ترم، میان میان ترم، میان میان میان ترم از سوی دیگر بر ما فشار قبر می نمود و ما مقابل سوال من استاذک و ما واحدک، صم بکم عمی!

بخش چهارم:  که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم! 

من دریافته ام که به این سبک زندگی معتاد شده ام! معتاد به امتحان و تشویش و نگرانی و وقت گذراندن در دانشگاه ! معتاد به زقوم سلف ( که ایمان دارم حین استخدام آشپزها از آن ها تعهد می گیرند که بدترین نمایش خود را داشته باشند و الا قرارداد یک طرفه قابل فسخ است) و اسفل السافلین آموزش دانشکده ( که ایمان دارم همه ی کارکنان آن کمر همت می بندند تا هر چقدر شده دانشجو بیشتر اذیت شود) . در عمر بیست و چهار پنج ساله ی من، هفت سالش، هفت سالی که به زعم خود عقل رس شده ام و تازه از دنیا فهم می کنم، در این فضا گذشته. نمی دانم با پایان آن زندگی به چه صورت ادامه خواهد یافت اما مطمئنم هر جا باشم، با هر سبک زندگی ، با هر خوشی و ناخوشی ، وقتی روزگار دانشگاه را ببینم هنوز بر آنم که از وجود آن به عالمی نفروشم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها